ز مژگان میچکد اشکم ، بسی سیرم از این دنیا
خلایق را چه می باید ، که دلگیرم از این دنیا
در این زندگی سنگی ، به کی تاب و توان باشد
پر از غم هست و افسرده ، دلم گرچه جوان باشد
شدم از دست این بودن ، همیشه خسته و رنجور
خدایا حاجتی بنما ، مرا بسپار به قبر و گور
نمی خواهم دگر بودن ، در این وادی جان افزا
مرا خواهی نجاتم ده ، ببر بی صبر از دنیا
دگر روحی درونم نیست ، شدم خالی و بیهوده
به آفاق دلم بنگر ، خمیده گشت و فرسوده
شعر از : افسون 
نظرات شما عزیزان: